نتایج جستجو برای عبارت :

الان وقت اومدن ب خونه است اخه!

هم خونه ای من یه اقای 80 ساله هست که صاحب خونه هست. هیچ کس رو نداره.
یه خونه دو طبقه (دوپلکس) خیلی خیلی بزرگ داریم که حدود 600 متری میشه.
بچه های محله ما مطابق معمول suburbia هست
صاحب خونه م یه اقای کانادایی هست که پدر پدربزرگش و مادربزرگش سالها قبل از انگلستان امده اینجا و اینها اینجا به دنیا اومدن همه شون.
هم از طرف پدرش هم مادرش هر دو از انگلستان اومدن.
کلا یه دونه pet داریم
اونم یه خرگوشه!
یه خرگوش سفید خوشگل چشم آبیه!
کلا همون یه خرگوش!
یادتونه تو خونه
من هیچ وقت نفهمیدم زن بابابزرگ دوستش داشت یا نه اما الان تقریبا مطمئن شدم که دوستش نداشت... وقتی عملش کردیم مدام زنگ میزد اما تنها چیزی که می گفت این جمله بود نیاریدش خونه!! آوردیمش خونه خودمون اما یه روز قبل از عید گفت من میخام خونه خودم باشم نه اینکه اونجا راحت باشه نه خجالت میکشید .. فقط ده روز دووم اورد ... بابا قبول نکرد خونشون ختم بگیریم... ختمشا اینجا گرفتیم خونه خودمون... وقتی زن بابابزرگ از در اومد تو شروع کرد به گریه کردن اون لحظه با خودم ف
شنبه هفته پیش بود که بعد از کلی آوارگی و ناراحتی نقل مکان کردیم به خونه جدید 
خونه پدرشوهر رفتن منتفی شد و یه خونه باب میل من پیدا شد یه خونه ویلایی و پر از پنجره که هر روز کلی نور میپاشن توی خونه
و الان بعد از یک هفته تلاش بی وقفه برای سامان دادن اوضاع و خوابوندن فندق نشستم روی مبل و دارم ساندویچمو میخورم 
دو هفته قبل داشتن همچین شرایطی برام مثل رویا شده بود و الان من به اون رویا رسیدم 
خدای من شکرت :)
سلام به همگی
یعنی مردم از خستگی
از صبح ساعت ۹ تا همین الان که ساعت ۳ بعد از ظهر هستش درگیر مهمون ها بودم 
قدمشون روی چشم ولی تو رو خدا قبل اومدن یه زنگ بزنید 
خواهشا شما هم که داری این متن رو می‌خونی بعدا اگه خواستید برید مهمونی بیست دقیقه قبلش یه زنگ بزنید باور کنید ثواب داره 
امروز یکهو سی چهل تا مهمون اومدن خونمون !!!
مهمون هابی که اصلا با هم جفت و جور نبودن 
لطفا قبل اومدن زنگ بزنید
مامان من کلا خیلی آدم همسایه داری هستش اصلا عجیب هوای همسایه ها رو داره جوریه که ما یهووو میبینیم بعضی چیزا تو خونه گم شده بعدا کاشف به عمل میاد مامانم داده همسایه همه چی هم قرض میده جار و برقی مخلوط کن اتو و....
یه همسایه داریم افغانی هستن جدید اومدن مامانم گفت غریبن رفت باهاشون صحبت کرد و گفت هرچی خواستید تعارف نکنید بیاید از ما بگیرید
اینا یه روز اومدن گوجه گرفتن گفتیم خب طبیعیه
یه روز دیگه اومدن یخ گرفتن گفتیم خب طبیعیه
یه روز دیگه اومدن گف
یه بار نوشته بودم می‌شه همه چیز بدون این‌که من بخوام، درست شه؟ من امیدم رو به اومدن آفتابگردان‌ها بسته بودم، به فصلی که ممکن بود گیلزاد بیاد خونه‌مون، به روزی که فکر می‌کردم بالاخره یه کاریش می‌کنم و درست می‌شه. اما الان بدون این‌که من بخوام درست شده؛ در حالی که یه گوشه جهان نشسته بودم، مشغول دنیای خودم. امروز یه راه دیگه شروع می‌شه؛ نمی‌دونم چقدر درسته ولی احساس می‌کنم مثل نیم ساعت اول یه فیلم دو ساعته‌ست که دارم دقیقه‌های بعدیش رو
امروز اومدم پیش مادر بمونم. 
چقدر این خونه بدون آقام دلگیره. ازون موقع تا الان فقط نشستیم پای تلویزیون. 
نه تلفن میتونه این دلگیری رو رفع کنه نه هیچ چیز دیگه. آدم دلش میخواد این خونه شلوغ باشه.
الان میفهمم آقام تو این دو ماه چی کشید. حداقل قبل کورونا پا میشد میرفت مغازه.
چقدر پیری سخته.
آدم چشم انتظار این و اونه.
الان اگر خونه بودم با مهدیار بازی میکردم بعدم پا میشدم میرفتم بالا اینترنت بازی.
اما الان یادم نمیاد با اینترنت در حالتی که خونه بودم
۱. هر بار میگن محمد منصوری خانومش بارداره...
یا میگن محمد منصوری اینو گفت اونو گفت...
میخوام بگم محمد؟ محمد در پناه تو؟
یعنی الان مریم بارداره؟
یعنی الان خوشبختن محمد و مریم؟
 
۲. اتفاقی نیفتاده جز دیدن چند تا خونه...یه خونه گرون مرغی وسط منهاتن و یه اتاق از خونه یه پیرزن که دختراش لس انجلس و سان فرانسیسکو زندگی میکنن و دلش نمیخواد تنها بمونه تو خونه...
هنوزم در حال گشتنم...
این دیر اومدن به جلسات بد جوری اعصاب خرد کن شده. یه سری افراد واقعا فکر می کنند وقتی دیر می آیند به جلسه کلی کلاس دارند. نمی دونم چرا نمی فهمند که توهین به بقیه است. واقعا کسی این حس را داره که کلاسش بالا می ره با دیر اومدن به جلسات؟؟؟!!!
 
عجبا
دیشب دختر خاله ها اومدن اینجا. خسته و مرده نزدیکای ۸ رسیدم خونه تند تند خونه رو جارو زدم و یه کم هم خرید کردم و اومدن. براشون میوه و تنقلات اوردم و رفتم به شام درست کردن. تا ۱۲ داشتم شام درست میکردم! ۱ اماده شد و خوردیم و ۲ خوابیدیم در حالی که هلاک بودم! 
۱۰:۳۰ به زور از خواب پا شدم و شروع کردم صبونه درست کردن. نیمرو و پنیر و خیار و گوجه و ...
تا ۱ اینجا بودن و  رفتن...
هلاک بودم از خستگی 
هیچ کاری نکردم تا ۴:۳۰ 
بعدش خوابیدم تا ۶ و از ۶ تا الان که ۸عه یا
جلال‌آل‌احمدِ #زن_زیادی رو خوب می فهمم. این داستان روایت دختری هستش که به سختی بزرگ شده و به زور ازدواج کرده، اما گیر یه مرد نامرد افتاده و بعد از ۳۴ سال که خونه ی پدرش بوده، ۴۰ روز رفته خونه ی همسرش و کارشون بالا گرفته و دعوا شده و حالا برگشته خونه ی پدر و نشسته کنار حوض و داره با خودش صحبت می کنه. و حس می کنه تمام لوازم خونه دارن بدبختی هاش رو به رخش می کشن..تنهایی این دختر با ازدواج بیشتر می شه، تا بوده توی یک خانواده ی سنتی زندگی کرده و خشکی و
امروز یه اتفاق بد افتاد.خونه همسایمون اتیش گرفته بود. خدارو شکر ماموران اتش نشانی زود اومدن و
اتیش رو خاموش کردند. اگه نمی اومدن یا دیر می اومدن، خونه همسایه مون در اتیش سوخته یود.
بچه ها، پدرها و مادر ها، خدا خیلی کار اتش نشان ها رو دوست داره و به خاطر این کار خوبشون همه

گناهاشون رو می بخشه. البته این پاداش فقط مخصوص اتش نشان ها نیست. هرکسی که اتشی رو
خاموش کنه یا خطری رو از مردم دور کنه، خدا همه خطاهاشو می بخشه
امام علی هم در این رابطه فرمودند:
ظهر زنگ تفریح خوابیدم و وقتی بیدار شدم اینقدر حالم بد بود و سرم گیج میرفت و هیچ کاری نمیتونستم بکنم که فقط زنگ زدم بیان دنبالم و بعد همینجور اشکام اومدن :/ لعنتی ذره‌ای در برابر درد جسمی قوی نیستم. بعد از یک ساعت و نیم بابام اومد و اومدم خونه. و خوابیدم تا الان. در نتیجه همه‌ی کارام موندن و عذاب وجدانی دارم نگو و نپرس :( واقعا راست میگفت یکی از دبیرها که امسال درس نخوندن سخت‌تره :/ 
واقعا بده ک خونشون دقیقا رو ب روی خونه ی ماست و پنجره منم رو ب پنجره اون:| ... حرصم میگیره از کاراش ... مخصوصا نمیدونم اینکه چکار میکنه ک معمولا اینموقع شب میاد خونه ... اینکه الان رسید و انقد بدبخت هول هول شامشو میخوره پنجره اونا بازه پنجره منم باز شد برخورد قاشقش با بشقاب تا اینجا میاد ...سه قاشق بود لعنتی:)) 
اینکه میدونم چه ادمیه ولی بعد از برگشتنشون از تهران هر وقت چش تو چش میشیم رسما فرار میکنه با اینکه میدونم چجور ادمیه ولی تا منو میبینه سرش پا
مامان بزرگ تو خواب و بیداریش ...چشمش به من که افتاد لبخند زد ...
فقط منو میشناسه تو این حال ...میگه فاطمه ام...تنها کلمه مفهومش اینه!
نتونستم بمونم...
اومدم خونه...دارم دق میکنم...
نمیدونم شاید الان من باید اونجا میبودم...
چون مامان با چشمای اشکیش هزار بار ازم خواست بمونم...
نتونستم...
دست من نبود...می موندم عین چی اشک میریختم و فین فین میکردم که چی بشه؟که هی با هر فاطمه گفتن بگم جان و جون بدم؟
نباید میومدم خونه ...
خدایا بگو که خوب میشه حالش ...
بگوووو....یه ا
اونقدر کمبود خواب داشتم که تا الان من فقط ۲ ساعت بیدار بودم... :)) 
الان میخوام پاشم خونه رو جمع کنم یه گردگیری جارویی بکنم... 
بعد برم برای خودم یه کم خوراکی جات بخرممم... 
بیام خونه بشینم سه تار تمرین کنم ، فیلم ببینم... 
موهام رو روغن بزنم ، رو صورتم ماسک بذارم... 
آخ که جمعه های بی کشیک و تعطیل چه حااالی میده... 
دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  «از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  «گفتم که نه ممنون:|»
ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی
بخش اول:
 
چند روز پیش، راننده ای که من رو به محل کارم میبره خواب مونده بود، چون از کرج باید میمومد خیلی طول کشید، منم ترجیح دادم دیگه بالا نرم و همون سرکوچه قدم بزنم تا بیاد؛ ساعت حدودای 6 صبح بود، یواش یواش کارگرهای کنار خیابون هم اومدن ... با هر قدمی که من میزدم اونها بیشتر مینشستن و چِشم چشم میکردن که یه ماشینی بیاد که ببرتشون سرکار ...
 
نیم ساعتی منتظر بودم، بالاخره راننده رسید و سوار شدم ولی اونها همچنان چشمشون به ماشینی بود که کارگر ساده
امروز بالاخره بعد از چندین روز متوالی مامان خانوم زنگ زدن بهم!
بعد کلی سوال و جواب و نصحیت و این چیزا بهم گفت که آخر هفته رو بیا خونه،اما حوصله نداشتم برم و الکی گفتم که درگیر درس و امتحانای میانترم هستم و وقت نمیکنم بیام! اما درس کجا بود؟! :))
کی حال داره این همه راهو بره تا خونه و یکی دو روز بعد دوباره برگرده تهران... من کلا این مدلیم که وقتی یه مدت یه جا بمونم عادت میکنم به اونجا و واسم عادی میشه مثلا وقتی میرم خونه بعد دوباره برمیگردم این خوا
صدای منو میشنوید از تهران-قلهک :)
من عجیب عاشق این منطقه ام!نمیدونم واقعا چرا انقد دوسش دارم!
قبل تر ها همیشه وقتی تهران میومدیم این اطراف‌بودیم!
دانشگاه سارا هم منو چند باری به اینجا کشوند!
و امروزم رفتم خونه ی زهرا!
الان که دارم نیگا به قبل میندازم میبینم که چقد همه چیز عوض شده!
و چقدر مبینا قد کشیده و بزرگ شده!
مهر پارسال کجا و امسال کجا!
به وضوح پخته شدن رو تو خودم میبینم!انگار همه ی این دردسرا همه ی اون دعوا و همه ی این ادمایی که اومدن نیاز بو
خدا رحم کرد دیشب اومدم خونه ی خودم ...
جمعه قرار بود برای کاری برم تهران ولی کنسل شد ... 
با این حال اومدم خونه ی خودم ... 
از یه طرف مادربزرگ بهترین دوستم روی سکوی پروازه و حالش بده و دوستم اونقدر ناراحته که با من هم حرف نمیزنه و من هم ناراحت خودشم و هم دیدنش من رو یاد مادربزرگم و مرگش و جریاناتش میندازه وچند روزه استرس گرفتم شدید... 
دیدم کاری که از دست من بر نمیاد که بمونم اونجا پیشش! همه اش یا خوابه یا سرش تو گوشی، منم استرس داره خفه ام میکنه ، پاش
همسر اومد خونه و گفت فلان شرکت کارشو تحویل داده و چندتا خونه که قبلا محل نیروهاشون بوده الان خالیه. یه شماره گرفته بود که زنگ بزنه و ببینه میتونه یکی از اون خونه‌ها رو اوکی کنه یا نه.
مسئول مورد نظر گفت همه اون خونه‌ها تحویل داده شدن به پرسنل بی‌خونه. (که خب خدا رو شکر. تو این شهر بی‌خونه بودن خیلی سخته) اما یه کارگاهی بوده که قبلا توش کابینت میساختن و اون الان متروکه‌س! برید دنبال اون.
و باز من خوشحال شدم! (شاید مشکل همین خوشحال شدن منه؟!! شای
خونه به هم ریخته اس‌...
ولی خب اتاق فرمون باهام اومده و میدونم تا مدت ها بعد رفتنش یه خونه ی تمیز دارم...
از اون تمیزهایی که فقط از دست مامان ها بر میاد...
به این فکر میکردم که بچه های من ، شوهر من ؛ هرگز اون چیزی رو که ما از مادرهامون دیدیم نمیبینن...
این بده ؟ 
خوبه ؟ 
نمیدونم...
میدونم که من هرگز نمیتونم اون شکلی بشم...
الان هم خوشحالم که یه مدت دغدغه ی غذا و تمیزکاری و ... ندارم :)) 
و خب یکی هست عصرها که بشینم باهاش یه دمنوش گرم بخورم و حرف بزنم... 
جالب
واقعا نمیدونم چند روز و شبه که مهمون خونه ی مامان و بابام هستم.همینجا زندگی میکنم و همینحا میخوابم...
مامان مرتب میگفت خیلی لاغر شدی و از وقتی هم میبینه دکتر رفتم ازم شدیدا خواست همینجا بمونم و بذارم بهم رسیدگی کنه.میگه تو هیچ کاری نکن فقط بخور و بخواب.دیگه الان همتون میدونید حتما که هر چی میگذره مسایل تربیتی مادرم پیش چشم من پر رنگ تر میشه و گاهی احساس فاصله،تنفر،دلخوری و امثال این احساسات رو در مورد مامان تجربه کردم. اما اینبار دلم بهم گفت ب
بسم الله
یکی از مشکلاتی که دارم اینه که همسرم اهل تفریح و روابط با انسانها نیست
توی این مدت که ازدواج کردیم بیرون رفتن هامون به قصد تفریح به اندازه ای هست که با انگشت های دست قابل شمارشه...
برعکس من به شدت اهل تفریحم و بیرون رفتن و ...
اما بعد از زیر یک سقف اومدن اکثر اوقاتم رو تو خونه بودم
گاهی کار هنری کردم که خورد تو ذوقم و ول کردم
چند وقت پیش با کلی التماس و خواهش گفتم نگاه چقدر هوا خوبه
خونمون نزدیک چندین باغ هست حیف نیست تو خونه بشینیم بیا هم
از تیتری که انتخاب کردم ناراضی ام. من توی خونواده ای بزرگ شدم که توی زمان به دنیا اومدن من رفت و آمدی نداشتن، چون بستگانی توی اون شهر نداشتن، و خیلی چون های دیگه. توی خونه مون همه ساکت بودیم. ساکت بودن یه مزیت محسوب میشد. به دلایل مختلف.  سفر نمیرفتیم. به دلایل مختلف. حالا من، همون دختری که از ۱۰ سالگی توی اون خونه ساکت تر از ساکت که همه بچه هاش رفته بودن و فقط من مونده بودم و یه برادر آروم تر از خودم، همون دختری که سال ها توی خوابگاه به غربت و تنه
خونه پر از حال خوش بود. خونه به اعتبار آدمهاش خونه میشه و صدای خنده هاشون دوباره خونه رو خونه کرد...علی و پرهام فوتبال دستی بازی میکردن. فرشید و بابا حکم؛ سپهر و سعید شطرنج. مریم و ستایش و ترمه ترنم هم منچ...
شما تصویری از این قاب که توصیفشون کردم می دیدین عاشقشون نمیشدین؟!
باید بگم آشنایی مجازی با حقیقی فرق داره
اگر چه در مجاز  ما با هم اشنا شده بودیم و همه چیز در ظاهر خوب بود ، اما باطن قضایا فقط در هنگام روبروشدن حقیقی مشخص می شه‌.
و همین اندکی دلهره برام داشت.
شبی که همتا قرار بود بیاد تا حدود ساعت ۸ صبح بیدار بودم و کارها رو می کردم.
اخه تو یکی کابینتها دونهای سیاه  پیدا کردم. همسر می گفت فضله موشه!
کل کابینتها  رو ریختم بیرون و آبکشیدم...

یه جارو موند که همسر گفت من می زنم تو برو یکم استراحت کن
خلاصه ۸ صبح خوابی
تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم توخونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدیبا کنجکاوی
خواب دیدم جنگ شده نامزدم داره میره جنگ .... دم رفتن با مافوقش اومدن جلو در خونه ام ، مافوقش سلام نظامی داد و یه جمله ای رو با بغض بلند گفت ، رفتم جلو بهش دست دادم و رفت ....
نامزدمم بهم یه سری جزوه داد ، بهش دست دادم خداحافظی کردم ولی دستهای هم رو به زور ول کردیم... 
میفهمیدم  سالها داره میگذره ، و برام عکس میفرستاد و من عکس ها رو دونه دونه با دقت نگاه میکردم...
اغلب عکس ها تو فصل زمستون بود و سرد ....
خوابم خیلییییی واقعی بود ! 
الان از خواب بیدار شدم ، 
لیتل الان درکت میکنم 
هیچوقت فکر نمیکردم توی خونه مامانبزرگم تنها بشم 
البته من خوشحال میشدم ولی خب الان حس خاصی ندارم 
خدایی فهمیدم این همه ادم رفتن حسین اباد خو منم بیدار میکردید:(
این دلسوزیه به نظرت الان؟
منه بدبخت تنهای تنها 
توی این دوره زمونه خراب(حالا خوبه در حالت عادی در حال تلاش کردن براس تنها موندن توی خونه م:)
یه عالمه فیلم دارم که نگا کنم هاهاها ران بی تی اس دان کردم 
ولی حوصله ندارم 
به دوستام بزنگم؟؟(شارژ ندارم....تنکیو گاد:|)
 
هر شب
وقتی هم خونه ایم خسته از کار برمیگشت
فرنی و شامی که براش (ّرای خودمون) پخته بودم رو میخورد
 
برام چایی درست میکرد
 
گاهی من براش درست میکردم اون بیشتر پیتزا و استیک درست میکرد
 
و هر شب برای من ازین حرف میزد که دخترای وایت ادمای مزخرفین و میخواد با یه میدل ایسترنی یا اسیایی یا افریقایی دیت کنه.
 
و اگه نشه
میخواد بره همجنس گرا بشه.
 
الان من با کی هر شب حرف بزنم؟
 
من امادگی رفتن به اپارتمان تنهایی رو نداشتم!
 
عمری هم خونه ای داشتم.
 
باید بر
الان بیشتر دقت کردم و دیدم که سه شنبه، یک بهمن هست و من از ماه جدید، قراره برم سر کار و یکم قالب تهی کردم.
اما ما چند تا نکته میدونیم:
۱-الان اخر شب هست و هورمونهای اومدن پایین
۲- کافئین زیاد خوردیم، پس استرس و تپش قلب
۳- این یه کار جدیده و ذات ادم اینه از کار جدید بترسه
پس ما اگه قالب تهی هستیم، اشکالی نداره. احتمالا ماه دیگه میام سر میزنم به این پست و میگم: أی بابا، میم جون! از چه چیزا میترسیدیا!
بعد از موفقیت در پروژه ی پاکسازی تبلتم از تلگرام و واتساپ و حتی روبیکا :)) می‌خوام اومدن به وب رو هم سازماندهی کنم ان شاء الله
امشب سر ساعت دوازده شارژ نتم تموم میشه و من میرم که ببینم  چند روز میتونم دووم بیارم و شارژش نکنم:))
البته الان که می نویسم اصلا حس نمیکنم کار سختی باشه ⁦^_^⁩
و وقتی برگشتم ان شاء الله سعی میکنم اومدن به وب رو با برنامه کنم تا بتونم به برنامه های دیگه م هم برسم.
لطفاً با دلهای پاکتون برام دعا کنید 
سخت محتاج دعام...
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
قبلا یک بنده خدایی که الان اسمشون یادم نمیاد گفته بودن که گردشگری از خانه ما آغاز میشه الان ما در حالی که کنج خونه نشستیم رفتیم کره شمالی این هم گردشگری حساب میشه ؟؟ راستی الان از ما عوارض خروج از کشور نمی گیرن؟شوخی و مسخره بازی نیست که خلاصه الان شرایط یک کشور دیگه رو داریم تجربه میکنیم دیگه
از صیح که بیدار شدم از کمردرد نمیتونستم از تخت پاشم همینطوری اینور اونور وول میخوردم که بتونم تکون بخورم که البته اگه به جناب همسر بگم اینطوری شدممم پوست از کلم میکنه بابت اینکه نمیذاشت تنهایی خونه تکونی کنم چون همش سرکار بود و وقت نمیکرد کمکم کنه و من تنها دو روز کامل خونه موندم و بلخره کارم تموم شد ..برقی که توی خونه خوشگلم افتاده همممه خستگی رو از تنم در میاره اما باز طاقت نیوردم و یه بار دیگه دستمال و جارو کشیدم که برااااق تر شه همه چی ..ال
توی خونه‌ای که همسر/ مادر خونه منبع آرامش که نبود هیچ، خونه‌ی امن و امان رو کرد جهنمی که محل تنش و فرسایشه، اعضای اون خونه اگر تبهکار و جانی و دزد و قاتل شدند، بهشون خرده نگیرید.
 
پ.ن: بله می‌دونم و متوجهم که هر کی اختیار داره و خیلی از علما و بزرگان، زن‌های تلخی داشتند اما در نظر بگیرید که این ماجرا قشنگ صفر و صدیه، از اون طرف بزرگانی داریم که اگر همسران پایه و همراه و باعرضه‌ای نداشتند، هیچی نمی‌شدند. جون سالم به در نمیشه برد از تبعات ای
بعضی مواقع از تیپ و قیافه شوهرم یا طرز رفتار و حرف زدنش بدم میاد و حوصله ش رو ندارم. الکی خودم رو راضی نشون میدم.
یادمه اوایل ازدواج برای اینکه برگرده خونه لحظه شماری میکردم، پیام های عاشقانه و تماس و ... ، حتی دوست داشتم همه ش پیشش باشم، ولی الان نه، برام فرقی نمیکنه زود بیاد یا دیر، حس بدیه ، نمیدونم بابد چکار کنم.
انگار زندگیم کسل کننده شده و تکراری، من خیلی از تکرار بیزارم، یه جورایی خیلی تلاش میکنم که تنوع داشته باشم ولی بازم درونم کسل هست و
یوقتایى بیتابى، دلتنگى، بی قراری،  خلاصه از این حس سیاه زشتا یهو آخر شبى  میاد سراغم .مثل همین الان، زور میگه ،نمیزاره بخوابم. 
هرچقدر بهش بی توجه میشم بیشتر  خودشو نشون میده.
یوقتای مثل الان چشمام تار میشه  و غم عالم چمبره میزنه و انگار نفس کشیدن سخت واسم....
یوقتایی  زمان سخت و بد میگذره؛مثل الان.
یوقتایی اونقدر   دلم گرفته اس که نه‌میتونم  ازش بگم نه بنویسم ، غصه توی دلم  این موقع ها به جای لبم  از چشمام میزنه بیرون ،مثل همین الان.
میرم‌ک
دیروز بعد از راهپیمایی سوار تاکسی شدم چند قدم جلوتر دو تا آقای مسن و یه حاج آقا هم سوار شدن. هر وقت چشمم به این حاج آقا میخوره روسریمو جلوتر میکشم.البته همیشه موهام پوشیده هس ولی نمیدونم چرا اینجوری میشم. قبل از اومدن از خونه فراموش کرده بودم کارتم رو بردارم ‌کلی دویست تومنی توی کیف پولم بود. دویست تومنی های رو شمردم و نگه داشتم توی مشتم ولی  حاج آقای مهربون گفت کرایه همه با من.وقتی اومدم خونه مامان گفت تو که پول نداشتی چند روز پیش پولاتو من ب
وقتی از صبح کلافه ای و منتظر آقای تعمیر کار،
و نمیدونی کی میاد!
وقتی صبح تو خواب و بیداری به آقای همسر گفتی ممکنه بری خونه ی بابات.
چون دلت براشون تنگ شده.
اما میترسی با هروسیله ای جز ماشین خودتون جایی بری!
وقتی دوست داری خونه مرتب باشه موقع اومدن آقای تعمیرکار.
و مدام مشغول کارهای خونه ای.
وقتی با وجود این همه تناقض نمیدونی ناهار چی درست کنی؟
وقتی کل اپلیکیشن آشپزی رو زیر و رو میکنی و بی نتیجه ست..
وقتی صدای غرغر خواب دخترک بلند میشه و می خوابون
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
بچه ها سلام.
من از ساوه و از خونه ی خواهرم دارم پست میذارم.
 
احوالاتم بد نیست الان.
اومدم گزارش تکمیلی بدم و برم.
اولا که من واقعا خوشحالم شماها هستیدااااا
که دلگرمم میکنید و به ادامه تشویقم میکنید.اصلا نمیتونم بگم چقدر بخاطر تک تک کامنتای پست قبل تو دلم آرامشه.
خوب از جمعه ی گذشته که سیاوش اون حرفها رو زد تا همین پریشب که دوباره پیام بده زندگی یه جور عجیبی گذشت.نیمه تاریک ، نیمه روشن....
بعد این وسط یه بار سر ساوه اومدن من دلش میخواست دعوا راه ب
13بدر  امسال مزخرفترین 13 بدر نبود
ولی به نوبه خودش افتضاح بود 
دلیلشم کاملا مشخصه چون 2 عدد دختر احمق بیشعور هیچی ندار تشریف آورده بودن 
از روز اول عید به بابام گفتم اگه روز 13 این دوتا احمق **** اومدن من بعد از نهار میام خونه تو و مامان بمونید باغ 
دلیل این که گفتم بعد از نهار هم کاملا مشخصه چون حوصله شر و ورای بقیه نداشتم که هی بخان بگن چرا نیومدی وای حال عموت بده و تو داری حرصش میدی و از این دست چرت و پرت
بابامم به بدبختی قبول کرد بعد نهار بیام.
ه
ایرانی برقص؟ واقعا اینجوریه؟ کسایی که میگفتن نه غزه نه لبنان، الان اومدن تو اوج زنجیره شیوع کرونا و مرگ این همه از مردم ایران، دارن میرقصن؟ یکی از اونا کسی نبود که بعد از سقوط هواپیما اومد فحش داد و بعدش اظهار ناراحتی کرد؟اونم بعد از سه روز؟ تا وقتی که معلوم نبود کار کیه که مراسم مبتذلش بر پا بود ، چی شد وقتی حاجی زاده گفت کار ماست داشت یقه شو پاره میکرد؟جالب اینجاست که مرگ این همه آدم ، اونم ایرانی، ناراحتش نکرده و تازه رقاصیم میکنه!چرا کسای
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
امروز روز عجیبی بود برام.دیشب آخرشب بعد سه روز خونه نبودن برگشتیم با کلی خستگی.صبح زود میم رفت سرکار و من تا ده نتونستم پاشم و حالم بد بود.به سختی پاشدم و کارها رو سروسامان دادم و یکمی خونه مرتب شد.میم سه اومد و خیلی یهویی گفت که باید بره یه ماموریت دو سه روزه.چهار رسوندمش و اومدیم خونه در حالی که همه چیز دلگیر بود و حتی فرصت نشد درست و حسابی ازش خداحافظی کنم.دخترها شونصد بار باب اسفنجی دیدن و من بی حال افتاده بودم.به هیچ کس نگفتم که میم رفته که
میگن که (هنوز منبع رو پیدا نکردم، پیدا کنم میدم به شما)
نسل های اخیر جهان (و نه فقط محدود به کشور ما) به سه دسته عمومی تقسیم میشن. منظور کسانی هستن که بعد از جنگ جهانی دوم به دنیا اومدن.
1. نسل ایده ال گرا، نسلی که با ایدئولوژیک میره جلو، فکر میکنه کارش درسته، فکر میکنه هر انقلابی هر جنگی که کرده به نفعشون بوده، فکر میکنن مظلوم بودن که بعد از جنگ جهانی به دنیا اومدن، توی هر کشوری دست یک و خوب منابع و ریسورس ها به اینها رسیده، این نسل عموما بین سال 19
به نام خداصفر. به نظرم دیگه نیاز نیست توضیح بدم وقتی میگم خونه موندن و بیرون نرفتن، منظورم برای کار غیرضروری بیرون نرفتن هست! یا حتی نیاز نیست بیام توضیح بدم توی این شرایط چه کارهایی توی دسته ضروری هست و چه کارهایی توی دسته غیرضروری!یک. خطاب به هم‌وطنانی که گفتند: "چرا منت توی خونه موندنتون رو سر ما می‌گذارید؟ شما برای سلامتی خودتون خونه موندید!"بله ما برای حفظ سلامتی خودمون و عزیزان‌مون خونه موندیم! ولی اگه تعداد این افراد توی خونه بمون بی
چقدر بعضی آدم ها بدبخت هستن اما به نظر من..
چه دلیلی داره که هیچوقت خونه من نمیاد؟نه واسه عیدی،نه وقتی میریم مسافرت،
بعد ازونور خونه بقیه شون زود پا میشه می‌ره..تا الان فکر میکردم با همه اینجوریه الان فهمیدم نه بابا! فقط با من اینجوریه!
درهرصورت ارزش وجودی خودشو بهم نشون میده که همینقدر به اون و خونواده اش احترام بذارم.
ازون ورم خانوم س فک کنم خوشش نمیاد بریم خونه اش.هرسری با یه بهونه ای،
شوهرش میپیچونه.اونم بهونه دروغ.اینسری که دروغش قشنگ لو
یه دلیل دیگه اینکه چرا شما حرفهای من رو متفاوت با ادمهای این کشور میبینین
 
این هست که
 
ایرانیای کانادا همه شون میان و یه اپارتمان کرایه میکنن و توش زندگی میکنن.
 
نه با کاناداییا و بقیه ارتباط دارن نه با بقیه مردم.
 
 
فقط میرن بیرون و توی دانشگاه و سر کار میبینی که چهار نفر رو میبینن دورهادور و کلی هم ذوق میکنن.
 
ایرانیا هیچ کدومشون زبانشون قوی نشده.
چون همه شون از جامعه دورن و هیچ کدوم با کاناداییا ارتباط ندارن.
وقتی تو دست و پا میزنی و تقلا
امروز رفتیم خونه خواهری ! خواهرم تقریبا۱۷سال از من بزرگتره معلومه که
دنیای منو و اون کاملا متفاوت باشه !الان از خونه شون برگشتم در واقع باید
بگم زیاد بهم خوش نگذشت بیشتر دیدنش منو یاد این میندازه که آدم میتونه تو
روزمرگی گیر کنه بزرگ کردن سه تا بچه ی قدم و نیم قد خیلی حوصله و اعصاب
میخواد .راستش تا الان فک میکردم خیلی آدم با حوصله و تقریبا خوش اخلاقیم
ولی دیدم نه منم یه روزایی پکر میشم و اونم جا هایی رقم میخوره! این دومین
بار بود که سر یه نفر
حالا که داری میری شمال 
چندتا نکته بهت بگم
اینکه همه ی محل عصا قورت داده ان به خودت نگیر
محل نذار بهشون، قیافه بگیر برای تک تکشون
برای احوالپرسی اصلا پیش قدم نشو اومدن سمتت برو سمتشون گرم گرفتن گرم بگیر دست دادن دست بده 
زیاد نخند
زیاد حرف نزن
اینکه مادر شوهرت نمیتونه راه بره و برای خرید خونه خودش میره به تو اصلا ربط نداره
دلت براش نسوزه خودش همینجوری بار اوردتشون
آب شدن یه زن و میبینی و دلت براش میسوزه باید ریحانه باشه! 
به دررررررک خو به در
هرگز پیش نیامده برسم کلید خونه رو پرت کنم روی میز یا گوشه کناری؛ کلیدهای خونه مثل یک راز عزیز هست که فقط من و چند نفر دیگه داریمش...خیلی عزیزه. جا نمیگذارمش، گمش نمیکنم. مثل شناسنامه م مهمه و مثل تصویر آدمهای خونه همیشه در نظرم هست و برای من زیباست.
از صبح که بلند شدم کار مثبتی انجام ندادام فقط لینوکس CENTOS رو روی VMWear نصب کرده ام و یه کم توی اینترنت چرخیدم برای بدست آوردن کارهای بعد از نصب ش ... و صبحونه خورده ام که تا حالا نخورده ام مواقعی که میخوام برم از خونه بیرون !!!!!! و الان هم دارم نسکافه میخورم برای رفتن بیرون از خونه
امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
خوابگاه یعنی اینجا که دلت گرفته و غم عالم به دلته
اتاقت رو به روی آشپز خونه س
یکی هم در حین ظرف شستن کجا باید برم یه دنیا خاطره ت رو گذاشته :(
خودم شهاب تیام گذاشته بودم روبه راه شم، که اومدن شستن بردنش

پی نوشت:یکم محض رضای خدا درس بخونم بعدش میام کامنت ها رو می جوابم
با عجله بهم زنگ زد ،وسط مراسم آغاز مدرسه ی پسرش بود....
تو اون شلوغی می‌گفت امشب بیا خونمون مراسم و روضه خوانی داریم....
گفتم چقدر یهویی و بی مقدمه...
گفت نمی‌دونم چرا یهو به دلم افتاد روضه بگیرم ...
*******
شب هفت امام بود و من وسط یه روضه ی یهویی
دلم می‌لرزید همه ش ،حتی وقتی چای می ریختم توی استکانها....
یهو اشک هجوم می آورد به چشمام....
من امسال سر این که سرگرم اومدن بابا مامان بودیم هیچی از محرم نفهمیدم....
به زنداداشم می گفتم من همیشه محرم که میشد آپدی
تصور کن یه شب نسبتا آروم تابستونی لب پنجره نشستی و تازه شروع کردی قسمت دوم «جنگ و صلح» تولستوی رو زیر نور چراغ مطالعه کوچیکت بخونی. نسیم نسبتا خنکی که گرمای روز و شلوغی هاش رو از یادت می‌بره.غرق در نوشته های تولستوی شدی که یهو صدای فریاد یه پسر بچه ده دوازده ساله تمرکزت رو به هم می‌زنه و نگاهت می‌چرخه سمت کوچه. ظاهرا خونه‌ی همسایه‌ی قدیممون، خونه‌ی خونواده‌ی ابراهیمیه. انگار مستأجرهای جدید آقای لرد که توی اتاق کوچیک گوشه حیاط زندگی می‌ک
دیشب دلتون نخواد برا خودم ساندویچ سفارش دادم و نشستم فیلم دیدم ...
حدود ساعت ۱۱ و نیم بود ساندویچم اومد...
حدود یک ربع بعد باز آیفونم زنگ خورد دیدم کسی جلو دوربین نیست و برداشتم دیدم کسی جوابی نمیده...
اومدم نشستم به ادامه ی فیلم که مجددا آیفون زنگ خورد ‌...
جونم براتون بگه که ۶ بار این اتفاق تا ساعت ۱ افتاد...
تو ساختمونم هیچ کس نبود ، صاحب خونه ام اینا که روستا بودن و طبقه سومیام هنوز برنگشته بودن ...
در خونه ام رو باز کردم و رفتم در اصلی ورودی رو قف
دو سه روز مونده به امتحان و بخاطر تست زدن یکی از مسرا میرن خونه مامانم که خونه خلوت باشه وقتی هر دو با همند صدای بازیشون بلنده و نمیشه تمرکز کرد. امروز فسقلی جانم داوطلب شد بره مامانم خونه برادرم مهمون بودن و فسقلی هم خوش خوشانش شد و رفت اونجا. دوبار بهش زنگ زدم حرف زدم و الان که نه شب هست واقعا دیگه دلتنگیم اذیت میکنه انقدر دلتنگشم که ابدا نمیتونم تمرکز کنم. زنگ زدم که بچموو بیارین با دایی جونش رفته ددر. شازده هم بدتر از من هی میگه نمیخوام تنها
دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!
توی خونه!
توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!
بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!
کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت
قدیم ها هوای بهار با الان فرق داشت، یک لحظه ابر بود یک لحظه آفتاب، دلچسب بود اونم واسه ما که بچه بودیم و شوق تعطیلات بهاری را داشتیم. پاچه های شلوارمون را بالا میزدیم و با کاسه و جارو مشغول شستن فرش میشدیم، فرش های شسته شده از دیوار حیاط خونه ها آویزون بود و آفتاب میخورد، همه چیز بوی نو و تازگی میداد اما اومدن بهار برای من همیشه با یک غمی همراه بود مثل غم غروب جمعه، غمِ عصر روز سیزده بدر! گاهی فکر کردن به پایان جلوی لذت بردن از لحظات را میگیره. 
 
وسط هال خونه اى دراز کشیدم که واسه منه. با همه ى کم و کاستى هاش، با همه ى عیب و ایراداش، با همون دوتا پنجره اى که دلبرى کرد، دیگه خونه ى من شده و قرار روزهامو توش سپرى کنم... الان از خستگى چشمام داره میره و اومدم فقط بنویسم که امروز یادم نره که خب البته بعیده.. این بود یکى دیگه از آرزوهام که محقق شد.
آدمایى که این مدت کنارم بودن رو محاله فراموش کنم..
خدایا شکرت
 
کابل شارژر که غلط خریدم رو اومدن در خونه تحویل گرفتن و بردن، دوسه متری که رد کردیم و نپیچیدیم با دویست سیصد متر دور زدن برگشتیم. ولی چطور میشه یه عمر رو برگشت؟
یه آجر اشتباهی وسط یک دیوار رو چطور میشه درآورد ؟
قاعده ی توبه ی مبدل السیئات بالحسناتی که دنباله ی اشتباه گذشته ی تو رو به حسنات مبدل کنه چیه!
این مدت که نبودم مشغول اثاث کشی بودم اونم برای بار سوم تو این چند ماه 
زیبا نیست؟ 
خونه قبلی خیلی قشنگ و بزرگ و دلباز بود واقعا دوسش داشتم ولی خب اون زیبای بی وفا مارو دوست نداشت 
دقیقا دوماه تو اون خونه بودیم و الان یک هفته میشه که اومدیم خونه پدرشوهر
خب اینجا محسناتش زیاده ولی بدی هاشم غیر قابل چشم پوشیه 
بگذریم
فقط همینو بگم که چه دهنی ازم سرویس شد تو این مدت با این حجم کار با یه نخودچی که چهار دست و پا رفتن یاد گرفته و فقط مونده از دیوار راس
دیروز اینقدر از حوزه آزمون تا خونه ایسگا گرفتیم و مسخره بازی در آوردیم که الان عذاب وجدا گرفتم اصلا :////
+
بی نهایت خسته م ولی نمیتونم بخوابم...
++
دلم محرم رو میخواد :(
+++
اون تک بیت هارو هم بخونید :)
++++
الان چنتا آهنگ دیگه میزارم تو موزیک باکس :)
امسال اولین بهاریه که بدون پسردایی شروع می‌کنم. هنوز بعد 45 سال زندگی مشترک، تو ذهنم هم پسردایی صداش می‌کنم.
علی، برادر کوچیکترم، بعد سالها قهر و سرسنگینی دعوتم کرده تا چند روزی رو خونه‌اش باشم، درواقع خونه‌ی پدریمون. نمی‌دونم واقعا دلش برام تنگ شده یا دعوتش از سر ترحمه، البته ترجیحم اینه خودم رو به ندونستن بزنم.
باید تنها برم. بهتر از تنها توی خونه موندنه، اونم توی خونه‌ای که هنوز باور نکردم پسردایی در رو باز نمی‌کنه و با دست پر وارد بشه
هیچی
کرونا اومده
تو خونه حبسیم
یه سری گرفتاری جدید پیدا کردیم مثلا اینکه پنج ساعت می‌شینم با مامانم بحث می‌کنم که واقعا کرونا خطرناکه و تو نباید تنهایی بری. بعد باز فرداش میاد می‌گه نه تو نباید بترسی، اگه می‌ترسی من خودم می‌رم به‌جات! و باز روز از نو :)
دیگه اینکه بابام خیلی رعایت نم‌کنه و من دائم باید اسپری دستم باشه و میاد خونه به هرجا که میره می‌زنه. وقتی هم بهش می‌گم دستتو بشور، می‌گه دستمو تو کارگاه شستم تمیزه :)
منی که همش بیرون بودم
یکی از مهمترین صحنه هایی که برای من با حس آرامش همراهه اینه که بعد از اومدن از دانشگاه و خوردن ناهار (قبل از اذان) و گفته شدن اذان، سجاده رو توی هال خونه که درش رو به ایوون باز میشه و آفتاب گیر هم هست، پهن کنی و در حالیکه درب رو به ایوون هم بازه و یکی از اعضای خانواده هم داره رو فرش ایوون استراحت میکنه (به شرطی که نمازش رو خونده باشه)، نماز رو تو سکوت و آرامش نسبی خونه بخونی.....
و بعدش هم بری تو اتاقت سر درست تا چند ساعت دیگه و حس آرامش بعدی، مثلا مو
وقتی این وبلاگ رو درست کردم بیشتر دلم میخواست جایی رو داشته باشم که بتونم با خیال راحت هر اون چه که از فکر و قلبم میگذره رو اونجا ثبت کنم و بنویسم و چندان برام مهم نبود که اصلا مطالبم خواننده ای داره یا نه،کسی نظر میده یا نه؟
ولی راستش الان خیلی دلم میخواد که بدونم کسی پست هامو می خونه؟و اگه می خونه نظرش چیه؟پیشنهادی برام داره یا نه؟
من بچه‌ها رو خیلی دوست دارم.خیلی زود باهاشون جور میشم و حوصلشونو دارم.با این اوصاف دیروز خاله بزرگم با خانواده و ۴ تا نوه‌ش اومدن خونمون.منی که انقدر حوصله‌ی بچه دارم داشتم روانی میشدم.قشنگ آتیش انداخته بودن انگار تو خونه.با سرعت پراکنده میشدن و از در و دیوار بالا میرفتن.به شدت شیطون و حرف گوش نکنن.و ماماناشون که اصلا براشون اهمیت نداشت که بچه‌هاشون چیکار میکنن خالم و شوهر خالمم از این که ما سعی کردیم آرومشون کنیم و نذاشتیم قشنگ!گند بزنن ت
الان که چهارم فروردین شده،که وارد سال نود و نه شدیم،که از نود و هشت زنده بیرون اومدیم ،که این روزا که شش روز است که خواهرزاده به دنیا اومده و  خونه ابجیم قرنطینه ایم از صبح که بیدار میشی با بچه چهارساله که حالا با اومدن ابجیش بیش تر از گذشته حساس شده بازی کنی نقاشی بکشی،کاردستی درست کنی،لباس های نی نی رو بشوری،ظرف بشوری موقع شستن بچه کمک کنی ،و شب خسته دراز بکشی و تازه اگر فکر ها اجازه بدن چند خطی کتاب بخونی،
حالا بگم از نود و هشت،از سالی که پ
بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم می‌خواد تلاش کنم. دلم می‌خواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت... تلاش... امید...
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار می‌شم. صبحانه می‌خورم. ورزش می‌کنم. شرح نهایه رو می‌خونم. به بچه‌ها رسیدگی می‌کنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف می‌کنم وقتی می‌بینمش‌. عشقم به مامان رو دوبرابر می‌کنم. ناهار درست می
واقعا چرا آخه؟!!
الان خیلی بی پولم و درسته که این حس بی پولی رو بارها در زمان های گذشته تجربه کردم
اما
الان در این سن، این همه بی پولی سخته واقعا
چی کار کنم که دوست دارم یه سری چیزا داشته باشم. چی کنم؟ الان این زیاده خواهیه ؟ یا چیز مهمی نیست، واجب نیست و چیزای مهمتری وجود داره یا انسان در درخواستاش سیری نداره یا اینا زیاده خواهیه یا خیلی های دیگه بودن که همینایی رو که الان دارم رو نداشتن یا این شرایطی که الان دارم آرزوی کس دیگه است؟ یا چی؟!!!
واق
سلام
پسری ۳۳ ساله هستم که از بچگی کار کردم و الان خونه و پس‌انداز دارم... چند وقته از دختری تو آشناها خوشم اومده و میخوام برم خواستگاریش، اما مسئله اینجاست که نمی‌دونم بهش بگم خونه دارم یا نه...،  می‌ترسم واقعیت رو بگم و این خانم به خاطر پول من به من جواب بله بگه و بعدش به عنوان مهریه کل داراییم رو ازم بگیره... .
سوالم از دخترها اینه که وقتی یه پسر خواستگاری تون میاد که خونه و ماشین داره چه ذهنیتی بهش دارید؟ به نظرتون بهش بگم که خونه و ماشین دارم
خب یادتون هست که من خونه ی مامان اینا مستقر شدم؟:))
الان باز تنهام...
عصر حیاط رو شستم و بعد نشستم گوشه ی حیاط کتاب خوندم ....
الان هم نماز خوندم و از تاثیر کتابی که خوندم چند خط توی سررسیدم نوشتم....
کتاب سکوت و جدل آخراشه و الان واقعا دلم میخواد برای مدتها حرف نزنم:)
این کتاب رو تموم میکنم و کتاب توکل و آرامش رو از پاتوق کتاب میخرم...
می‌خوام خودم رو ببندم به رگبار احساسات فوق العاده:)
جای همگی خالی:))
های:"]
من الان خونه یکی ازدخاله هام تشریف دارمو قراره تا صب همینجا باشم صب زودم میرم خونه و بعدش هم که راهی مدرسه میشم. فیلم تبدیل شوندگان 1 رو ریخته بودم تو گوشی و میخواستم ببینم که وقت نشد •_•
الان وازلین مخصوص بچه {مال پسر خالمه) زدم به دستام در یه حال بسی خرسندانه هستم چون خعلی خوش بوئه ^^
و الان هم زیر پتوئم و بسی چشم انتظار فردا که به لبتاپ عزیزم برسم*-*
یه رمان هم تا یه جاهایی نوشته بودم ژانر پلیسی درام تصمیم گرفتم اونو اینجا بزارم و بعد سعی
نامزد آبجی بزرگه رو سوباسا صدا میزنم دیگه که راحت باشه برام 
یکشنبه آبجی زنگ زد بهم که من سه شنبه از ظهر میام اونجا که غذا بپزم ،می‌خوام برا سوباسا تولد بگیرم ...گفتم اوکیه بیا !گفت نمی‌خوام شوهرت بفهمه که بهش گفتم شوهرم روزکاره و بیای می‌فهمه 
گفتش نه نمیام پس 
دوشنبه زنگ زد بیا من کلی خرید دارم ،مثل راننده شخصی رفتم تم تولد و خوراکی و ریسه و عکس و اینا رو گرفته بعد رسوندمش خونه چند باری هم دعوام کرد :)) (یه بار کافه‌ای که میخواستیم رو پیدا نم
این روزها حس و حال عجیبی دارم. همگی داریم تجربه عجیبی رو از سر میگذرونیم. الان دقیقا ده روزه که من و همسرم و پسرم تمام مدت رو تو خونه هستیم و تو این دوازده سال که تو زندگی مشترک هستم هرگز چنین تجربه ای نداشتیم. بودن پسرمون هم که اصلا جور دیگه ای این تجربه رو عجیب و تخیلی کرده. 
ادامه مطلب
و دوباره سیل. میشه بس کنی دیگه؟! خرم آن روز کزین منزل ویران بروم! دیگه این شهر جای زندگی نیست.
مگه اینجا شماله که پربارش ترین شهر شده؟ چه خبره که بالاترین نرخ تورم هم برای ماست؟ خدا رو خوش میاد اینقدر هم محرومیم؟! :'(
گسل مون فعال نشه صلوات. سدمون که بیشتر از ٩٥% ظرفیتش پر شده، سرریز نشه؟
ما هم داریم عرایض جناب جهانگیری رو از شبکه استانی میبینیم! فقط اونجاش که امام جمعه گفت سیل زده، سیل زده است؛ قدیم و جدید نداره! تسهیلات باید بین همه مساوی تقسیم
امروز دانشگاه نرفتم؛ در عوض گلدون‌های خونه رو آب دادم و یکم جابه‌جاشون کردم تا بهتر جلوی چشم‌مون باشن. آشپزخونه رو تمیز و برای ناهار سالاد سزار درست کردم؛ وسایلم رو مرتب کردم؛ آلبوم افسانه‌ی چشم‌هایت رو دانلود کردم؛ قرارهای آخر هفته رو گذاشتم؛ با مامان و بابا و زهرا ویدئوکال کردم و نشستم برای امتحان میان‌ترم فردا می‌خونم. می‌دونی؟ من آدم تو خونه‌موندنم. اشتباه نکن! منظورم منفعل نیست؛ اتفاقاً دوست دارم توی خونه باشم که مقاله و کتاب
خونه بی تو خونه نیست. قهر کن؛ دل دارم که دلبریها و جفات رو بخرم و ببرم.
اصلا چه اهمیت داره حق با کی هست وقتی اهل یه خونه ایم و بلدیم همدیگه رو تاب بیاریم. من که خدا نیستم حق فقط با من باشه. حقی اگر هست با همه ی ماست. یکی کمتر یکی بیشتر. حق کوچک من تحقه ی درویشی آستان شما. من و خونه شما رو مشتاقیم. مقصود شمایی اقا. کعبه و بتخانه بهانه ست. بیا باز هم چای بخوریم...کلیدت باید باز هم در قفل بچرخه که خونه بعد از بارون گرم بشه. همه ی اجزای خونه دلتنگت هستن؛ ر
خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها
یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 
یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 
یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!
اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 
برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت.. جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه
خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها
یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 
یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 
یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!
اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 
برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت.. جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه
سلام ماه کوچولو
امروز (۲۹ام) تو یک ساله شدی:)))
یک سالی که گذشت پر ازخنده و گریه، خستگی و بی خوابی، ذوق و نگرانی بود
یک سالی که نمیدونم قبلش چجوری بود قبل اینکه تو بیای دنیامون چه رنگی بود، نمیدونم بدون تو خونه چه شکلی میشد فقط اینو میدونم که تو الان ماه کوچولوی خونه ی کوچیکمونی:)
(این پست و نصفه میذارم تا بعد فعلا تاریخش اینجا محفوظ بمونه)
۱) یه نفر به من بگه راه فرار از خونه تکونی کدوم وره؟
از هر طرف که میرم این خونه تکونی سر راهم سبز میشه! O_o
سالی یه بار نداشتن خواهر رو خیلی احساس میکنم اون هم آخر ساله -_-
اصلا یه کثیفیایی توی خونه تکونی پیدا می‌کنی که در طول سال حتی یه بار هم ندیده بودیشون! :|
ولی میدونم روزی میرسه که دلم واسه این روزا تنگ میشه. پس قدرشو میدونم ^_^
Tolooeman.blog.ir
۲) این روزا دلم لک زده واسه رفتن به رستوران و کافی شاپ! حالا نه اینکه مواقع دیگه همیشه میرفتم ها! اما خیالم راحت
دیشب سی نفر مهمون داشتیم که به مناسبت خریدن و اومدن تو خونه جدید،اومده بودن خونه مون.من خیلی مهمون دوست دارم اما نهایتا تا پونزده نفر،نه بیشتر...
با اینکه مادرم و خاله ام هم خیلی کمکم کردن اما باز فشار زیادی بهم وارد شد.تو خونه مون یه دست مبل ده نفره داریم و چند تا صندلی میز ناهار خوری که برای پنج نفر کافی بود.برای ۱۵نفر باقی مونده با همسرم رفتیم صندلی اجاره گرفتیم.بعد برو بهترین قنادی شهر که دقیقا اون سر شهره شیرینی بخر،کلی بگرد میوه خوب بخر،
امروز چهارمین روزی هست که پرستار اومد خونه. خب این چند روز را خونه بودم تا بچه ها به حضورش عادت کنند و البته هر روز یه یک ساعتی به کارهای خودم رسیدم اما بقیه ی زمان را تو خونه میپلکیدم و خونه زندگی را سامون میدادم و کارهای خونه را میکردم. اون یکساعتی را که میشستم پای لپ تاپ پسر بزرگه میاومد مینشست پیش من! گهگاهی حرفی و سوالی میکرد و بقیه اش را با اسباب بازی خودش مشغول میشد. امروز مامانم اومد خونه مون، از قبل تصمیم داشتم امروز یه ساعت از خونه بیا
هروقت میام خونه بابام یه مشکلی دارم که بدترین مشکل من در اینجا محسوب میشه.
اونم اینه که اینجا و توی اتاق بچگی هام به طرز عجیبی نمیتونم زیاد بخوابم.
برای مثال الان ساعت ۱۰:۱۶ دقیقه ست و من دیشب ۶ خوابیدم.
اگه خونه خودم بودم باید ساعت ۴ بیدار میشدم
ولی اینجا ۱۰ بیدار میشم و دیگه خوابم هم نمیبره
چرا؟
از امروز که بوی قورمه سبزی توی این خونه پیچید...
از امروز که گردوهایی که از  باغمون اورده بودم رو شکستم و گذاشتم توی یخچال...
این خونه خونه ی من شد....
فقط پلوپر برقی من با اداپتور خوب کار نمیکنه...و این شد که بعد دو ساعت برنجا رو نیم پخته تحویل داد....منم چشمام رو بستم و گفتم فرض کن داری ریزوتوی ایتالیایی میخوری...میشه همون برنج نیم خام خودمون با کلی سس و قرتی بازی...
من این‌قدری که صبح خیلی زود بیدار شدن بهم حس خوبی می‌ده فکر می‌کنم اگر به ۴۰-۵۰ سالگی برسم از همون آدمای گوگولی‌ای می‌شم که صبح‌ زود پا می‌شن می‌رن ورزش و پیاده‌روی و بعدشم با نون‌گرم می‌رسن خونه و خودشون رو به یه صبحانه‌ی دل‌چسب دعوت می‌کنن،آه کاش الان اون‌قدری وقت و حوصله داشتم که همه‌ی اینارو باهم الان انجام بدم ولی بالاخره یه همچین روزی می‌رسه،به امید همون روز زنده‌ام ^^
من این‌قدری که صبح خیلی زود بیدار شدن بهم حس خوبی می‌ده فکر می‌کنم اگر به ۴۰-۵۰ سالگی برسم از همون آدمای گوگولی‌ای می‌شم که صبح‌ زود پا می‌شن می‌رن ورزش و پیاده‌روی و بعدشم با نون‌گرم می‌رسن خونه و خودشون رو به یه صبحانه‌ی دل‌چسب دعوت می‌کنن،آه کاش الان اون‌قدری وقت و حوصله داشتم که همه‌ی اینارو باهم الان انجام بدم ولی بالاخره یه همچین روزی می‌رسه،به امید همون روز زنده‌ام ^^
حقیقتش
من بین ایرانیای کانادا
تا الان ندیدم که تعارف کنن و تعارفشون واقعی باشه
یا وقتی به کمک نیاز داری کمکت کنن.
یکی بود، گفتم، زن و شوهره با اینکه اینجا درس خوندن، ولی میگفتن این کاناداییا توی فرهنگشون کمک هست، پس کمک میکنن. ما تو فرهنگمون این چیزا رو نداریم، پس کمک نمیکنیم!
روزایی که میومدم تورنتو خونه ببینم،
خانومه بهم همش میگفت چرا شب نمیای خونه ما بمونی که چند روز قشنگ بگردی و اتاق خوب پیدا کنی؟!
یه روز که بهش گفتم هم پول میدم هم بذارین
دو روز پای یه جلسه نورو بودم که اخرم یه صفحه ش موند و تموم نشد
گفتم اگه همه ش اینجوری باشه که هیچی دیگه نمی رسم بخونم و رسما جر می خورم واسه خوندنش
کلی زور زدم سر همون یه جلسه تا درنهایت نه کامل اما تا حدود خوبی فهمیدمش
الان بچه ها اومدن گفتن سخت ترین قسمتش همون یه جلسه س و بقیه ش خوبه ولی اونو اصلا نفهمیدن
الان امید به زندگیم برگشت :)
میرم که با قدرت بقیه شو ادامه بدم

 چهارشنبه درحال خوندن همون جلسه:
روز اول به طرز معجزه آسایی خوب بود. همه چیز بر وفق مراد بود. خوب پیش رفت. سمیرا مهربون ترین بود. برام ته چین درست کرد. همه‌ی خلقیاتش شبیه خودم بنظر میرسه. سرماییه. سخت میخوابه ولی وقتی بخوابه خوابش سنگینه. دیدگاهای مذهبیش شبیه منه. انگار که خدا برای من ساخته باشتش که من در اولین روزهای دوری از خانواده و اولین تجربه‌ی هم اتاقی بودنم با آدم درست و خوبی اتفاق بیفته و سختیش برا کم شه. خونمون خیلی ارزون شد. صاحب خونه هه راضی شد که برای ماه آخر که سمیر
+سلام.-علیک.+خوش اومدین.-مزاحم که نیستم.+این چه حرفیه؟شما مراحمید!-خیلی ممنون.+به فرمایید داخل.-به چه خونه ای داری؟+قابل نداره.تازه تاسیسه معمارش هم خودمم!-جدا؟+بله.-من میتونم از این به بعد هر وقت دوست دارم به اینجا سر بزنم؟+خونه ی خودتونه.-چرا حالا سبز؟+عشقه!-سبز؟+اره باو.-کلا همینه ؟+چی؟-محتوای خونت.+نه بابا تازه تو اولین مهمون خونمی قراره از الان کلی پست بزارم.-جدا؟+البته.-پس هرچه سریعتر شروع کن.+چشم
با اینکه امروز صبح تازه رسیدم. اما دلم تنگه، دوباره خونه رو میخوام. دوست داشتم الان کنار خونوادم بودم. صدای تلویزیون از یه طرف میومد، جیغ جیغ برادرزاده هام که عادتشونه از صبح که بیدار میشن تا شب که می خوان بخوابن خونه ی ما تلپن:)) از یه طرف بلند می بود. و ما خونوادگی الان نشسته بودیم دور هم و داشتیم چایی و می خوردیم و الکی حرف میزدیم و میخندیدیم. آره، بره ی همه ی اینا دلم تنگه. بره بوی نون تازه ی اول صبح( البته اول ظهر میشد تا من بیدار میشدم:)) ). بره
من خیلی حساس و مرتب بودم...
حساس تر و مرتب تر شده بودم درین سالها...
اتاقم رو هر شب جارو میکردم...
تو تمام این سالها یه بار فقط سوسک خیلی ریز دیدم توی اتاقم و باهاش مدارا کردم چون هیچ وقت از زیر تخت در نیومد....
 
حالا...من ۱۲ روز خونه به خونه با یه مشت خارجی جابجا شدم و روی تخت جدید خوابیدم و کل زندگیم تو یه چمدون بوده...
حالام که برگشتم هر شب یه جام...
یه شب دانشگاه میخوابم...
یه شب مهمونم خونه دوستام...
یه شب اتاق دوستم که رفته مسافرت...
امشب اتاق همون دوس
سلام.امشب اومدیم خونه دادا.اینجا می خوابیم که مواظب خونه و بزها باشیم.این خونه با آدم حرف میزنه...خاطره میگه از آدما...گاهی تولد و شادی به رخ میکشه و گاهی نبودن ‌ها رو به رخم میکشه...خاطرات ۲۱شهریور سال نود...خیلی روشن و واضح تو ذهنم میان.ترسناکه اینجا راستش همیشه ترسناک بود حیاط خیلی بزرگش و الان با حرفایی که زندایی گفته درمورد جن و اینا برا هممون ترسناک تر شده.پنجشنبه تولدم بود.۲۳ ساله شدم.الان ۲۳ سال و سه روزمه حدودا...خواهرم به خالم گفته بود ک
تجربه من از اولین شکستگی پا تو زندگیم
خب این مطلب رو مینویسم شاید بدرد کسی بخوره!
من دوجرخه سوار نیمه حرفه ای کوهستان و حرکت های نمایشی هستم، از حدود 15 سالگی دوچرخه سواری رو شروع کردم. با رفتن به دانشگاه مدتی از دوچرخه سواری دور شدم اما تو 28 سالگی با دیدن فیلم مستند Life Cycles دوباره فکر دوچرخه سواری تو من زنده شد.
کم کم پیشرفت کردم تا بعد حدود 5 سال به جایی رسیدم که راحت از صخره و کوه بالا و پایین میرفتم، پرش انجام میدادم و تو خیابون هم از موانع راح
۱. رفتم پارک .. آقای منبع غذای پیشولا اومد .. یه عالمه گربه و کلاغ دهن باز اومدن .. پیشول پشمالو بود پیشول بداخلاق بود یه پیشول نر ـم بود ولی انق سفید و با ناز و ملوس بود که نگو:دی + با آراد دوس شدم .. همیجو با مامان و داداشش سر گربه ها صبت کردیم برا اولین بار بود این بچه رو میدیدم .. بم گف مگه نگفتم از خونه خوراکی بیاری برام؟ :دی من؟شیب؟تو؟:دی
۲. لازانیای پر پنیــــــــر خوشمزه تپل همه چی تموم:دی
۳. سریال hyde jekyll me ـو تموم کردم .. جزو سریالای خیلی خوبی بو
صبح دیدم یه خودکار شیک و لاکچری رو میز آشپزخونه س
دیدم آشنا می زنه
یکم فک کردم دیدم عه اینکه واسه خودم بود
یکم دیگه فکر کردم که اینو از کجا برداشتن و به این نتیجه رسیدم که اینو زده بودم به اون کلاسور چرم لاکچریه و گذاشته بودم بالای قفسه ها
و هیچوقت دلم نمیومد از هیچکدوم شون استفاده کنم
الان اومدم می بینم کلاسور چرمه نیست
اعصاب مصاب نذاشتن برام
کلاسور و خودکاری که خودمم دلم نمیومد ازشون استفاده کنم
کلاسوره رو که سر به نیست کردن
پررو پررو خودکا
اومدم تبلیغ نقره جات یه اشنایی رو گذاشتم تو پیجم، عکس یه ست که دو سال پیش ازش گرفته بودم و یه جفت گوشواره که چند ماه پیش خریدم و گذاشتم استوری.. گفتم ک من اینو خریدم از فلانجا و خوبه و ازین حرفا.... ملت اومدن گفتن قشنگه مبارک باشه :||
ینی واقعا واضح نیست؟ :)))
 
پ.ن:
دوست دارم بیان بهم بگن از فردا باید بری یه روستای خیلی خوشگل و خوش اب و هوا و محروم اونجا کار کنی یه دونه خونه ۵۰ - ۶۰ متریم بهت میدیم همین
و من با سر برم.. 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها